رو، ای صبا و سلامم به دلنواز رسان


نیاز بنده بدان شوخ عشوه ساز رسان

بمردم و نگشادم غمش، چو جان بدهم


ببر حکایت و بر محرمان راز رسان

به جان کاسته افسانه فراق بگو


به شمع سوخته پروانه گداز رسان

کجایی، ای که دلت بر هلاک ناخوش بود


بیا و مژده بدان لعل دلنواز رسان

من آنچه می کشم اندر درازی شبها


به روزگار سر زلف او فراز رسان

دلم ببردی و ترسم که درد آن رسدت


دلم به زلف نگهدار و درد باز رسان

حریف می طلبد نرگس مقامر تو


خبر به حلقه مردان پاکباز رسان

چو نیم خورده خود باده بر زمین فگنی


بگو «به روح ستم کشتگان ناز رسان »

ز ناز این همه نتوان فروخت بر خسرو


شکسته را قدری مرهم نیاز رسان